قمارباز بود بزرگوار
گفت عوض شو! گفتم اینی که هستم رو دوست دارم. گفت از این که حس تو دوست داشتنه یا عادت کردن میگذرم اما از کجا معلوم اونی که خواهی شد رو دوستتر نداری؟ گفتم یعنی قمار کنم؟ گفت اگر نکنی یه روزی که دیگه نمیتونی میشه داغِ دل!
گفت عوض شو! گفتم اینی که هستم رو دوست دارم. گفت از این که حس تو دوست داشتنه یا عادت کردن میگذرم اما از کجا معلوم اونی که خواهی شد رو دوستتر نداری؟ گفتم یعنی قمار کنم؟ گفت اگر نکنی یه روزی که دیگه نمیتونی میشه داغِ دل!
[میایستد و با نگرانی به او نگاه میکند]
_ امروز یه ترس عجیبی اومده سراغم.
+ چی؟
_ ممکنه این آخرین باری باشه که کنار هم قدم میزنیم.
+ پس بیا ازش حسابی استفاده کنیم.
_ چیکار کنیم؟
+ کنار هم قدم بزنیم!
همه میدانند من محمدحسینِ آبجی بزرگه را خیلی دوست دارم. شاید متفاوتتر از همهی نوههای خانوادهی پیران. محمدمهدی و علیرضا و علی کوچیکه و فاطمه و زهرا، همهشان برای من ادامهی شکریست که از شش سال پیش، بعد از هبوط اولین نعمت خدا شروع شد؛ بعد از به دنیا آمدن محمدحسین، بزرگترین نوهی خانواده. هر کدامشان تکهی قابل توجهی از قلبم را تصاحب کردهاند اما عشق اول، حکایت دیگریست. فرمانروایی میکند و از این موقعیتش حتا یک بار هم سوءاستفاده نکرده. همین مرا دیوانهتر میکند.
بعد از چند ماه دوری که کرونا و مشکلات آن طولانیترش کرد، بالاخره آبجیها از قم آمدند. به بچهها قول داده بودم ببرمشان کتابفروشی و جمعه به قولم عمل کردم. محمدحسین یک مجموعهی قیچی کن و بچسبان را انتخاب کرد و محمدمهدی هم دست گذاشت روی همان و من علاج واقعه پیش از وقوع کردم و برای جلوگیری از دعوا به دروغ گفتم این مجموعه را مشتری سفارش داده و من فروختهام و کتاب دیگری انتخاب کنید. محمدمهدی رفت سراغ باقی کتابها اما محمدحسین خیره شده بود به آن مجموعه و بعد هم با بیحوصلگی یکی دو تا کتاب انتخاب کرد.
توی ماشین، محمد حسینِ پر حرف و بازیگوش، کز کرده بود روی صندلی عقب و صداش در نمیآمد. آخرهای چمران یک رودخانه است که دور تا دورش نی درآمده و درختان انبوه. ماشین را نگه داشتم. در را باز کردم. بچه ها پیاده شدند. نوبت محمد حسین شد. گفتم خوبی دایی؟ دیدم چشم هاش اشک زده اما نچکیده. لبخند خیلی نرم و آهستهای زده بود و بغض گلوش را گرفته بود و نمیتوانست حرف بزند و فقط با سر اشاره میکرد سمت کتابفروشی. لبخند میزد. میفهمید؟ لبخند میزد اما چشمهاش پرِ اشک بود. تا حالای سی و یک سالگیام، انگشت شمار لحظاتی بوده که مثل آن لحظه پتک شده، بالا رفته و با آخرین شدت ممکن فرود آمده بر فرق سرم. شکستم. خرد شدم. زمین خوردم.
نادر توی آتش بدون دود در دیدار اول سولماز با گالان و دیدار دوم گالان با سولماز، وقتی گالان، شاعرِ وحشی، این مبارزِ یکهتازِ میدان و مرد حاضر جوابِ پشت میدان، توی بحث با سولماز اوچیِ زیبا و دلاور شکست میخورد و نه میشنود، مینویسد: گالان تمام شد. گالان بلور شد و زمین خورد. گالان با آن هیبت گالانی، قاصدکی شد به نرمی پر مرغان سپید دریایی. از گالان تنها یک شعر کوتاه عاشقانه به جا ماند...
من تمام شدم. بلور شدم و زمین خوردم. یک لحظه تمام شکستهای زندگیام ردیف شدند جلوی چشمهام. یک لحظه تمام چیزهایی که میخواستم اما نمیشد و میدانستم نمیشود یکی یکی آوار شدند. برای یک لحظه که قدر یک عمر کش آمد همهی آن وقتهای لعنتیِ زندگیام که لبم مثلا به رضایت و تسلیم، لبخندِ تلخِ کم رنگی میزد اما قلبم توی آتشِ سرخِ خواستن شیون میکرد، عین خاکستر نشست روی سرم.
میدانم دنیا دار بلاست. میدانم دنیا محل نرسیدن است. میدانم قطعا ما را در رنج آفریده است. میدانم این تازه شروع خیلی ضعیف و لاغرمردنیای از برخورد محمدحسین با زندگی و نشدنیهاش است. میدانم اما تا عمر دارم، آن چشمهای اشک زده و لبخند دروغکی روی صورتش را فراموش نمیکنم.
پ. ن:
فقط سه سالش بود. بهانهی بابا را گرفته بود. نامردهای حرام زاده چطور دلتان آمد سر باباش را براش بیاورید؟
حالا تو هی بگو ابو محمدِ مشرف الدینِ مصلحِ فلان! برای من سعدی اسم نیست که نشانش دهم، که بهش اشاره کنم که ایشان هستند همان خانه خراب کنِ خنده رو. برای من سعدی روح طناز شیراز است. برای من سعدی حاکمِ حکمتِ شیرین و بی تکلف ایرانی ست. برای من سعدی مرد خوش لباسِ زلف شانه کرده ی دستار بسته است که لباس هایش را اتو کشیده و با گردن افراشته کوچه باغ های شیراز را قدم میزند (درست برعکس حضرت حافظ. زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست است حافظ) برای من سعدی تک و تنها تا کوه پشت امام زاده قندیلی بالا رفتن و شعر خواندن است. برای من سعدی شیطنت های جوانی ست. سعدی رفیق من است (درست عکس حافظ! با حافظ نمیشود رفاقت کرد. باید از دور بهش خیره شد. حافظ از نزدیک آتش میزند، خاکستر میکند. من گاهی با سعدی، نشسته ام و حافظ خوانده ام، فقط یکی دو غزل در هر نوبت که خیلی هم بدمستی نکنیم)
پ. ن:
:: به بهانه ی اول اردی بهشت. روز بزرگ داشتش.
:: میتوانید توی کامنت ها یک بیت مهمانم کنید.
:: آنچه سر پنجه ی سیمین تو با سعدی کرد / با کبوتر نکند پنجه که با شاهین است
هیچوقت نیمهشبهای بارانیِ روزهای قرنطینه کتابهای موراکامی را نخوانید! همچین خطایی فقط از یک دیوانه سر میزند. تاثیرش از دیدن انیمههای ژاپنی وقتی سرماخوردهای و یک لایهی خاکستری روی همهی خاطراتت نشسته هم بیشتر است. کتابهای موراکامی همان درِ رنگ و رو رفتهی تویِ کمدِ اتاق است که فقط بعضی شبهای بارانی قفلش باز میشود و تو را میان یک سرزمین خاکستری، عجیب، زنده و شدیداً حزنانگیز رها میکند ... حالا چشمهایت را ببند و صدای چکچک باران روی روحت را لمس کن...
با هوش ذاتی و دقت عجیبی که انگار یکی از آپشن های چشم هاش بود -چون وقتی می خواست پشت جسمت، لا به لای روحت را کنکاش کند، حالت چشم هاش عوض می شد- بعد از یکی دو جمله ی کوتاه و ظاهرا ساده فهمید من شیفته ی کشف کردنم. همین جا بود که دانه ریخت. خیلی محتاط. چون هنوز نمی دانست من از آن دسته احمق هایی هستم که شجاعانه به سراغ تجربه های جدید و کشف های تازه می روند یا از آن دسته احمق هایی هستم که دلشان ضعف می رود برای سرک کشیدن و مزه کردن و پرده برداشتن و لمس لذت کشف های جدید اما به علت ترسو بودن، سراغ کم خطرترین ها می روند. من از دسته ی دوم بودم و او فرمانروای دسته ی اول بود.
از نادر نوشتن سخت است بس که زندگی کرده و آدم نمیداند کدام گوشه از این همه را روایت کند و راحت است بس که زندگی کرده و آدم نمی ماند که کدام گوشه را روایت کند. برای من نادر علاوه بر اینکه نویسنده ای بزرگ با آثاری بی نظیر است و علاوه بر اینکه شاعری ظریف بدون حتا یک کتاب شعر است، مردی ست که حرکت می کند. سراسر زندگی اش را حرکت کرده برای همین هم بعد از خواندن کتاب هایش آدم را به حرکت وادار میکند.
پ.ن:
من بعد از خواندن کتاب های یک نویسنده، خیالی از نوع دیدار با آن نویسنده دارم. رضا امیرخانی را خیلی دوست داشتم بغل کنم (که موفق شدم) با مصطفا مستور دلم میخواهد چای بنوشم، با بوکوفسکی سیگار بکشم، با تالکین توی بزرگترین کتابخانه ی دنیا کتاب بخوانم، به داستایفسکی خیره شوم، با چخوف قدم بزنم و... اما شدیدا دلم میخواهد با نادر به سفر بروم. خصوصا کوه، خصوصا کوه های سبلان. نادر برای من نماد حرکت است.
یک شب تا صبح بیدار ماندم، نصف ذخیره ی روزهای در خانه بمانیدِ یخچال تمام شد!
آدم ها وقتی دیگه چیزی برای از دست دادن ندارن چقدر ترسناک میشن ...
پ.ن:
من وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشم شدیدا آرام، بی آزار و دنیا روی دور کند زده میشم، کاش می دونستم که همه مثل هم نیستن، لااقل بیشتر احتیاط می کردم!
مادر که قند خون دارد و آسم و باید خیلی التماس خدا کنیم که کرونا نگیرد، خوابیده. راحت و آرام. حمید که آرزوی هر روزم برآورده شدن آرزوهایش است و چقدر درد میکشم از اینکه با این همه ظرفیت، محدود شده به این همه محدودیتِ اطراف و اطرافیانش، خوابیده. پدرم، مرد بزرگ زندگی ام که نگران موهای سفید شده ی سر و صورتش هستم و چروک های کنار چشمش و این همه اصرارش برای هنوز هم کار کردن و استراحت نکردن، استراحت کرده. آبجی کوچیکه که تو راهی دارد و همین روزها باید برویم بیمارستان و ماسک بزنیم و تا ده روز بعدش هی خدا خدا کنیم و کنار خنده هایمان دلشوره بگیریم که توی محیط بیمارستان آلوده به کرونا نشده باشند هم خوابیده. محمد حسین که دلم براش مچاله شده و ماه هاست ندیدمش و توی قم قرنطینه ی خانگی شده و هر روز از فشار ندیدنش اشکم تا لب مشکم میرسد و از شما چه پنهان چکه هم میکند، احتمالا خوابیده، بی دغدغه. علیرضا، محمد مهدی، علی کوچیکه، آبجی ها، همسر صبور و ساده و مهربانم، دوستان جانی، طلبکارهایم، بدهکارهایم، همه خوابیده اند. نجیب و آسوده. و من مثل پیرِ خاندانی پر جمعیت، خسته از یک عمر فکر و نگرانی، با لبخندی محو، خیره شده ام بهشان و غرق شده ام در آرامش سکرآور شب که از لای پنجره ها میریزد توی خانه.