الدنیا دار بالبلاء محفوفه
برآیند که بگیری متوجه می شوی همه اش رنج است. آن گوشه کنارها خوشی های ریزی به نام "تو" هم ریخته که البته قابل چشم پوشی ست.
برآیند که بگیری متوجه می شوی همه اش رنج است. آن گوشه کنارها خوشی های ریزی به نام "تو" هم ریخته که البته قابل چشم پوشی ست.
چند روزی ست قصد کرده م کفش بخرم. کفش حمید را پا می کنم که اگر مناسب بود برای خودم هم مثلش را بخرم. به همه می گویم اندازه ست. فقط خودم می دانم که کفش های حمید، یک شماره از من بزرگ تر است؛ مثل پهنی شانه هایش، مثل قدش، مثل زورش، مثل قبلا که توی جیغ و داد می نوشت و من نمی توانستم بنویسم ...
دیشب خواب دیدم برادر کوچک ترم حمید شهید شده. از بنیاد شهید آمده بودند خانه ی ما. یک سرود ناهماهنگ و مسخره اجرا کردند و رفتند. چقدر لجمان گرفت ... همه آمده بودند. شلوغ بود. مادر گریه نمی کرد. من ولی تا صبح هی گریه کردم و بیدار نشدم. مدام از خودم می پرسیدم کی این همه بزرگ شدی داداش کوچیکه ...
باید یکی باشه که وقتی خسته شدی، وقتی کم آوردی، وقتی دیگه نتونستی، دست بذاره رو شونه ت، از چشماش لبخند بریزه و بهت بگه تو برو استراحت کن، نگران هیچی هم نباش، من هستم.
حالِ خراب مثل گردِ خاکِ نرم، آرام روی تنِ آدم می نشیند. یک موقع چشم باز می کنی می بینی از فرق سر تا نوکِ انگشتِ پایت، خاکِ نرمِ کوره راه زندگی نشسته و تو بی خیال فقط آب دهانت را تف می کنی بیرون که این ماده ی تلخ و چسبنده بیشتر از این راه نفست را نبندد. عمیق نفس می کشی، محکم سرفه می کنی و باقی راه را آرام قدم می زنی. با خاکِ نرمِ چسبنده ای که نمیدانی از کجا آمد، چطور نشست و تا کجا قرار است همراهت باشد.
جای خالی ات
با هیچ گزینه ی مناسبی
پر نمی شود!
سرده لعنتی، سرده. می ذاشتی تابستون می رفتی ...
پ.ن:
هذِهِ صَبارَّةُ الْقُرِّ، اَمْهِلْنا یَنْسَلِخْ عَنَّا الْبَرْدُ
باید کتابفروش باشی که بفهمی چه لذت عمیقی داره وقتی ساعت یازده شب یه دختر کوچولو با پدرش بیاد کتابِ سرمگس بخره و موقع رفتن، همینطوری که دستش توی دست باباشه و داره میره، سرش رو برگردونه که موهای خرماییش بریزه روی شونه ش و نمکی بگه عمو خداحافظ.
چقدر این کلمه رو دوست دارم. ساده ترین و صمیمی ترین و کوتاه ترین کلمه برای رسیدن به عمیق ترین و پیچیده ترین و طولانی ترین رابطه ها ...