دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

سرماخوردگی

دوشنبه, ۳ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۵۸ ق.ظ

دلم برات تنگ شده بود اما چرا الان اومدی؟ وسط این همه کار ...

پ.ن:

درست همان وقتی که حدسش را هم نمیزنی آوار می شود روی سرت. مثل دیدن یک آشنا بین شلوغی شهر، مثل پیدا کردن یک نامه ی قدیمیِ عاشقانه لای دفتر حساب و کتاب، وسطِ یک جلسه ی مهم و رسمی، مثل سرماخوردگی، مثل همه ی چیزهای خوب دنیا، مثل مرگ ...

لعنتی

پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۲۲ ب.ظ

توسعه و مبانیِ تمدنِ غربِ آوینی رو با زندگی در عیش، مردن در خوشیِ نیل پستمن مخلوط کنید و بهش قرعه کشیِ شرلی جکسون و ابلهِ داستایوفسکی رو اضاف کنید ... میشه سریال بلک میرور ...

پ.ن:
برای قسمت دومش حتما یه کمی هم دنیای قشنگ نویِ آلدوس هاکسلی رو با همه ی اون کتاب هایی که گفتم ترکیب کنید. نوش

سجاده نشین باوقاری بودم

پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۲۲ ق.ظ

انگار کن کوه آتشفشانی سال ها خاموش، سرد و فوران نکرده که تا نوک قله اش را شهرداری خراش داده، پله چیده و جا به جا سطل آشغال فرو کرده اما کسی تُفش را توی سطل آشغال ها نریزد! جمعشان کند و یک جا بریزد روی قله که صدای جلیز بدهد و کیف کند!

پ.ن:

بازیچه ی کودکان کویم کردی (مولوی)

ول کن آن ظرف ها را بهار. چقدر می سابیشان؟ دو تا فنجانِ گل سرخی چایی و بهارنارنج بریز، بیار اینجا. غم دارم بانو. نپرس چه غمی. مردها حرف های نگفتنی زیاد دارند. منقاش بر ندار که بکشیشان بیرون. بگذار همان جا بمانند. صبوری کن. بنشین روبرویم. تو که من را می شناسی، گاهی فقط باید باشی که توی هوای نرم و غلیظِ بودنت نفس بکشم. باش. لازم نیست دلداری بدهی. لازم نیست کاری کنی. فقط باش و بگو هستم. همین.

پ.ن:

1. انگار کن از یک کابوس خفه کننده بیدار می شوی. با فریاد و نفس نفس. اصلا مهم نیست چه خوابی دیدی؛ فقط احتیاج داری همین طور که آشفته نشسته ای و نفس می زنی و عرق از پیشانیت می چکد یکی دستت را محکم بگیرد، فشار دهد، زل بزند توی چشم هایت که به دیوار خیره شده و بگوید نترس، من اینجام ...

2. کوه هم احتیاج دارد گاهی استراحت کند، تکیه بزند به دیوار و چای بنوشد. 

3. و جعل منها زوجها لیسکن الیها

خنده هات غزل بود، گریه هات مثنوی

چهارشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۷، ۰۳:۵۹ ب.ظ
نشسته ای روی مبل و اخم کرده ای. دوباره سلام می کنم و دوباره با سردی جواب می دهی. میل های بافتنی توی دستت می لرزد. داری شال گردن خاکستری مرا بلندتر می کنی که به سوزِ زمستان برسد. می پرسم اتفاقی افتاده؟ انگار که منتظر بودی من این سوال را بپرسم سرت را بالا می گیری و می گویی: "رضا من نمی تونم شعر بگم، نمی تونم. می فهمی؟" می خندم. می نشینم پایین مبل، زل می زنم توی چشم هات و می گویم "چی شده؟" یک کاغذ مچاله شده دراز می کنی سمتم و می گویی: "من بلد نیستم شعر بگم. از صبح تا حالا دارم زور می زنم همین اراجیفی شده که می بینی. حتا شام هم درست نکردم." تازه می فهمم چه اتفاقی افتاده. قضیه مربوط به شعری ست که صبح، قبل از رفتن با ذوق برات خواندم و کلی از شاعرش تعریف کردم. کاغذِ مچاله شده را باز می کنم و خیره می شوم به کلماتی که خط خورده اند. کاغذ را تا می کنم، می بوسم و می گذارم توی جیبم. دستت را می گیرم و می گویم: "بخند." نمی خندی. می گویم: "جانِ رضا بخند بانو." کجکی لبخند می زنی. قلقلکت می دهم و تا صدای خنده ات همه ی خانه را پر نکند دست بر نمی دارم. می آیی پایین، می نشینی کنارم. سر می کنم توی گوشت و می گویم: "این بهترین غزلی بود که تا حالا شنیده م. بی نظیر بود بهارکم، بی نظیر." می خندی و می گویی دیوانه. می گویم "این رباعی کوتاهت هم قشنگ بود ولی آن غزل یک چیز دیگر بود." بلند بلند می خندی. خودم را رها می کنم بین خنده هات. نفس می کشم توی عطر ساده و مهربانی که از چشم های خرگوشی شده ات تا چشم های نم گرفته ام کشیده می شود. ببین چه شبِ شعری راه انداخته ای بهاربانو؟ آن وقت می گویی من شاعر نیستم؟

یک چیزِ تاریکِ سوزناک

يكشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۴ ب.ظ
عُق میزنم تو را، شبِ باران را
و رنج های کهنه ی انسان را
عُق میزنم تمام خیابان را
زندانیانِ در قفسِ نان را
زندانیانِ در هوسِ نان را
زندانیان در طلبِ زندان
زندانیانِ بی سر و سامان را

در من هزار حادثه زندانی ست
در من هزار لحظه ی طوفانی ست

یک قطره آه میچکد از چشمم
حسی سیاه میچکد از چشمم
شوق نگاه میچکد از چشمم
باید که چشم از او ببُرم، دارد _
سیل گناه میچکد از چشمم

در من هزار حادثه زندانی ست
در من هزار فتنه ی شیطانی ست

رضا پیران - دهِ آذر

پ.ن:
1. سردرگمم. پریشانم. بریده بریده و قطعه قطعه ام. ابراهیمم، عزیزترینم، تو که زبان خدا را می فهمی ازش بخواه معجزه ای کند و این تکه ها را که هر کدام گوشه ای آش و لاش افتاده اند، جمع کند.
2. برایم عجیب و گاهی وقت ها ترسناک است که در این نزدیک به سی سال زندگی هر چیزی را که از تهِ دلم خواسته ام بالاخره روزی رو به رویم ایستاده و برایم دست تکان داده. تنها چیزی که کاملا و باز هم به گونه ای هراس آور، بسیار دورتر از اراده ی من، غیر قابل دسترس، عبوس، جدی، خشن و بی رحمانه کار خودش (من می گویم خودش، تو بخوان خدا) را می کند زمان است. و همین زمانِ وقوع حوادث است که آن ها را از حالتی به حالت دیگر تغییر می دهد. شوق را به ترس، امید را به حسرت، شبِ پاییزیِ مهربان نمکین را به شبِ پاییزیِ تاریکِ سوزناک، همه ی ضمیرهای عاشقانه ی مفرد را به ضمیرهای اخم کرده ی جمع و همه ی این ها را که گفتم به برعکسشان تبدیل می کند.
3. بیست و نه سالم همین دیروز تمام شد. برای همیشه. عجیب ترین روزِ تولد از بین این همه سال که رفتند و دیگر برنگشتند.
4. همان جایی را فشار داد که مطمئن بود با فشار دادنش دادم در می آید.
5. والعصر ...

من رها کردم

يكشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۷، ۰۷:۳۴ ب.ظ
وسط عمیق ترین حس ها، فقط باید خیره شوی به روبروت. فقط باید هی غرق شوی. هی دست و پا بزنی. نه برای رهایی، برای بیشتر غرق شدن! وسط عمیق ترین حس ها نمی توانی بنویسی، کلمات وا میروند، حسرت گره می خورد به شوق و ترس می پیچد به اندوه و لبخند هاج و واج می ماند وسط یک خیابان تاریک ساکت. صندلی صندلی نیست، تخت تخت نیست، چراغ بالای سرت چراغ بالای سرت نیست، تو خودت نیستی، او خودش نیست. باید بگذاری آب از سرت بگذرد. رها کنی. توفان که تمام شد بعد ببینی این حس عمیق چه بلایی سرت آورده، وسط توفان که نمی نشینند و خیال ببافند. وسط توفان یا باید فرار کرد، یا رها.

پ.ن:

عُق می زنم تمام خیابان را
و رنج های کهنه ی انسان را

خاتون دل و دماغ ندارم، همین بس است

جمعه, ۲۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۴۱ ب.ظ
گفتی دوستت دارم
و من باورم شد
این شیرین ترین فریبی بود که خوردم

این رسم ماست، از کفن آغاز می شویم!

جمعه, ۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۳۲ ب.ظ

با هم که بودیم همه چیز به مسخره و لودگی می گذشت. رفاقتِ بیست ساله مان که این ده سال آخر به هم تنیده تر شده بود، من و محمد را با همه ی اختلاف های ریز و درشتی که داشتیم کنار هم نگه می داشت. بین همه ی آشناها، خونی و غریبه، تنی و ناتنی، با محمد از همه ندارتر بودم. هیچ چیزِ پنهانی از هم نداشتیم. خودمان بودیم کنارِ هم. با این همه اگر از دایره ی تعریف های ساده ی زندگی و شوخی ها و لودگی ها خارج می شدیم میرسیدیم به سرزمین غریبه ها. نه او مرا می شناخت نه من او را می شناختم و درک می کردم. انتخابات هشتاد و هشت به موسوی رأی داد. توی آن داد و قال ها سعی می کردم کمتر ببینمش. آتشِ شیطنت ها که خوابید باز هم از اینکه ببینمش ترس داشتم. می ترسیدم کاملا غریبه شده باشد. غریبه نشده بود. محمد دوست داشتنی خودم بود. بعدها سر حرف که باز شد گفت توی هیچ تظاهراتی شرکت نکرده. همان بعد ها توی دلم لبخند زدم و گفتم می دانستم. چند سالی ست که از شیراز رفته. گاهی وقتی که می آید، می نشینیم سر سفره ی دل هم. امروز صبح زنگ زد. سه بار. بار آخر توی خواب و بیداری جوابش را دادم. گفت باید ببینمت.

زیر بید مجنون، کنار آبِ روانی نشستیم. بهم ریخته بود. شبیه آدم هایی که بهشان خیانت شده. پرسیدم خانمت خوبه؟ گفت "الحمدلله. تنها آمدم شیراز. بعد از نماز هم بر می گردم که روزه م خراب نشه." تنها آمده، وسطِ ماهِ رمضان، آن هم یک جوری که روزه اش خراب نشود، معلوم است که برای لودگی و حرف از ساده های زندگی زدن نیامده. بیشتر او حرف می زد. مستند فروشنده را دیده بود. شاکی بود. کفری. عصبانی. چند سالی ست که حس می کردم شک کرده اما حرف های امروزش خیلی جدی بود. مدت ها سرچ کرده بود. مدت ها فکر کرده بود. من از ذوق مرگی داشتم به خودم می پیچیدم اما خیلی طبیعی نشستم پای حرف های جدی محمد. می گفت از الان باید برای انتخابات بعد کار کنیم. کارِ چهره به چهره. می گفت آقای خامنه ای تنهاست. می گفت بی شرف های وطن فروش، می گفت خیانت، می گفت مغزم سوت می کشد، می گفت همه جا را پر کرده اند از شبهه به دین و سیاست و تاریخ و همه چیز، می گفت دام پهن کرده اند، می گفت نباید بگذاریم جنگ شود، می گفت باید کاری کرد ...

صدای اذانِ ظهر می آمد که مرا رساند خانه و خودش رفت ... لبخند از روی لب هایم محو نمی شد. با خودم فکر می کردم جنگ، آدم ها را بزرگ می کند؛ جنگ، آدم ها را جدی می کند ...

اتحادیه ابلهان

جمعه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۲۷ ب.ظ

این روزها گرفتارِ "اتحادیه ی ابلهان" جان کندی شده ام. تقریبا همه جا با خودم میبرمش؛ حتا اگر مطمئن باشم وقت خواندن ندارم. شب ها خوابِ ایگنیشس را می بینم؛ با آن قد بلند و هیکل زمخت و کلاهِ سبز و چشم های آبی و زردش.

پ.ن:

جان کندی وقتی کتاب را می نویسد با کلی شوق و ‌ذوق می رود سراغ ناشر. ناشر می گوید کتاب خوبی نیست. بعد از آن کتاب را برای هر ناشری می فرستد جواب همان است: "کتاب خوبی نیست، چاپش نمی کنیم!" جان کندی بعد از این اتفاق از شدت سرخوردگی یا عصبانیت یا افسردگی یا هر چیز دیگری خودکشی می کند! مادرش دو سال در شوک مرگ پسرش سرگردان بوده، بعد از آن دو سال، ۹ سال کتاب پسرش را سرِ دست می گیرد و سراغ تمام ناشرهای آمریکا می رود. یازده سال بعد از مرگ جان کندی بالاخره با پیگیری های مادرش یک نفر کتاب را می خواند و بعد از مطالعه در کمال ناباوری و اوج هیجان می گوید «امکان نداره این کتاب تا این اندازه خوب باشه!»

۲۵۰۰ نسخه از کتاب خیلی سریع به فروش می رسد و اتحادیه ابلهان یکی از کتاب های پر فروش آمریکا می شود. سال بعدش یکی از معتبرترین جایزه های کتاب آمریکا را ‌می برد و تمام منتقد ها از یک اثر فوق العاده تعریف می کنند و می نویسند: اتحادیه ابلهان در حقیقت ناشرانی بودند که با نپذیرفتن کتاب ما را از مجموعه آثار یکی از بزرگترین نوابغ ادبیات محروم کردند.