دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

خاموش کن برادر

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۴۷ ب.ظ

یه طبقه از جهنم مال اینایی هست که با نور بالا رانندگی می کنن.

و فدیناه بذبح عظیم

سه شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۰۷ ب.ظ

صبر از چه می خواهی؟ مجالِ درد نیست. راه دراز است پسرم و وقت بسیار اندک. تیغِ پایت را بکَن که من سرمه ی چشمم کنم. نگذار خیالِ نرفتن هم به دلم بپیچد. پای بکوب بر زمین فرزندم. زمین تشنه است. زمان بی تاب است. بگذار باد گِره بخورد به زلفت. باد بی قرار است. آسمان در انتظار است.

اسماعیل با چنان صلابتی قدم بر می داشت که انگار کن به سمت میدانِ نبرد می رود. سینه سپر کرده و دست و پای استوار و جان بر کف. گویی می خواست جوانی اش را، زیبایی اش را، چهار ستونِ استوارِ بدنش را به رُخِ خار بیابان و پرندگانِ آسمان و مردمِ مکه بکشد. که اسماعیل منم. گویی می خواست برای خودش رَجَز بخواند که هِی، سواره بر اسبِ لجوجِ نفس، تو را به زیر می کشم، زمینت می زنم و با خنجرِ پدرم، سر از تنِ جوانت جدا می کنم. ابراهیم هر از گاهی به چهره ی پسر خیره می شد. جوانِ خویش را در جوانی خودش می دید. اشک تا آستانه ی پلکش می جوشید اما مَرد فرصت جریان به این شورابه ی تلخ نمی داد. بغض روی بغض می ریخت که نکند خویشش خیال کند این اشک از سرِ درماندگی ست. ابراهیم مَرد خدا بود. اما ابراهیم هم از خودش می ترسید.

پناه می برم به خدا از شرِّ نفسم. حضرت محبوب، بپذیر از من این قربانی ام را. بپذیر از من خویشم را، جوانی ام را، فرزندم را ...

ناگهان چشم های ابراهیم گره خورد به چشم های مستِ اسماعیل. اسماعیل لبخند زد. گردنش را بیش از قبل افراشت و به زمزمه آیه ی رفتن تلاوت کرد.

بکِش پدر. از من خیالت تخت باشد. به خواست خدا مرا از صبوران خواهی یافت.

پی نوشت:

السلام علی المُرَمِّلِ بالدِّماء ...

چو تخته پاره بر موج

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۳۱ ب.ظ
مدتی ست سفر نرفته ام. مدتی ست تجربه ی جدید نکرده ام. مدتی است صبح ها بیدار می شوم، می روم سر کار و شب ها می آیم خانه. حرف ها همان حرف های همیشگی ست و آدم ها همان آدم ها و خیابان ها همان خیابان ها. همین است که می ترسم. همین است که دست به عصا شده ام. همین است که پیری افتاده به جانم. بیماری ها زود شکستم می دهند. دردها بیشتر رخنه می کنند. مدتی ست زین از کمر زندگی باز کرده ام، افسارش را رها کرده ام و گفته ام هِی. همین.

دهان سرویس

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۳۵ ب.ظ
چهار تا مخزن مایعِ آبیِ کم رنگ با آمپولِ فلزیِ اندازه ی یک کفِ دست و سوزنِ کج، خالی کرد گوشه گوشه ی دهانم. فکِّ پایینی داشت سنگین می شد. زبانم یَله کرده بود سمت راست دهانم. پیامک دادم سمت راست صورتم دارد بی حس می شود. پیامک دادم تا الانش که زنده ام و به خیر گذشته. پیامک دادم راستی، خانم منشی چقدر گرفت؟ عدد را که دیدم سمت چپ صورتم هم بی حس شد. از قورت دادنِ آبِ دهانم اکراه داشتم. با ته مانده ی لیوانِ آبی که دکتر قبل از رفتنش سمتم دراز کرده بود، دهانم را آب کشیدم. سمت راست صورتم سنگین شده بود. دندان هایم را به هم کشیدم. بی حسی داشت چیره می شد. نیم نگاهی به وسایل دکتر که به سبکِ شکنجه های هالیوودی، چیده شده بود روبرویم انداختم. به حق تشابهی عجیب با شکنجه داشت. شکنجه گر چند دقیقه ای تو را با وسایلی که تیزی و ترسناکی و درد را توی حافظه شان ضبط کرده اند تنها می گذارد که اولین ضربه اش را تا مغز استخوانت فرو بنشاند؛ ترس. آب دهانم را به زحمت قورت دادم. دکتر رسید. چهره اش بیست و چند سالهبود . تهش سی ساله. موسیقی را پلی کرد. صدای خانمی بود. از آن نسل خواننده های زنی که صدایشان مالی نیست و به ضرب عشوه و نازی که انداخته اند توی گلویشان مخاطب می خرند. یاد سفرهای جاده ای و نیمه شب های توی اتوبوس افتادم. کمی از استرسم کم شد. بی حرف دهانم را باز کردم. ترسناک ترین وسیله ی شکنجه را برداشت. فرو کرد. صدای شکسته شدن دندانم را می شنیدم. وسیله را عوض کرد. این بار نمی دیدم کدام یک را برداشته. دوباره فرو کرد. احساس می کردم نوکِ تیزِ مته ای که دستش است دارد فکم را سوراخ می کند. چشم هایم را به هم فشار دادم. خون همه ی دهانم را گرفته بود. یک گاز برداشت و فشار داد کنار دندانم. گاز را دور انداخت. گاز بعدی را گذاشت همان جا که خونِ لثه ام مزاحم کارش نشود. صدای شکسته شدن دندانم می پیچید توی سرم. دستیارش را صدا کرد. گفت مثلثی را بیاورد. گفت بد پیله ست دندانش. گفت چون قبلا عصب کشی شده بوده مقاومتی ندارد. چند قطره خون از دهانم فوران کرد بیرون. دستیارش لبخند زد. گفت تمام شد. نخ و سوزن را برداشت. سوزن هلال بود، عینِ ماه. بخیه زد، بخیه زد، بخیه زد ... بیست دقیقه ای طول کشیده بود. گفت گاز را فشار بدهم. گفت تف نکنم. چند تا توصیه ی دیگر هم کرد که همه را یادم رفته. بعد رفت. دستیارش هم رفت. من مانده بودم و میزی که رویش دندانم را می دیدم و وسایل شکنجه را. زن همچنان می خواند. قری تر از همیشه. نمی دانستم باید بروم یا نه. با دستمال خونآبه هایی که از کنار لبم بیرون می ریخت را تمیز کردم. پیش بند پلاستیکی را از دور گردنم باز کردم و رفتم.

طبعاً و قطعاً همیشه باقی خواهد ماند!

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۱ ق.ظ

دین نیز مانند علم، به حکمِ اینکه برایِ بشر به کار می آید و چیزِ دیگری نمی تواند جای او را بگیرد، طبعاً و قطعاً همیشه باقی خواهد ماند.

استاد مطهری | پنج مقاله

پ.ن:
جای دین بنویس "یادِ او"، جای بشر "نام من" ...

کتاب هایی برای نخواندن!

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۸ ب.ظ
پیشتر ها هم گفته بودم. سر ذوق که می آیم کلمات کور می شوند. سرعتِ انگشت هایم برای تایپ کردن کافی نیست، حتا سرعت مغزم هم کافی نیست برای تبدیل کردن غَلَیانِ روحم به کلمه، بالا و پایین پریدنِ قلبم به کلمه و جوش و خروشی که آتش می کشد به وجودم ... به کلمه ...

جوان تر که بودم وقتِ شعر گفتن اول دستم می لرزید و بعد همه ی تنم. رعشه می گرفتم. دست خطم بد می شد. غلط غلوط می نوشتم. نوشتن سرعتم را می گرفت. روی کاغذ فشار می آوردم بلکم سرعت نوشتنم بیشتر شود و برسم به کلمه. انگار کن با معشوق سینه به سینه ایستاده ای. گرمایِ تنش دارد آبت می کند. بینتان فاصله ای به قدرِ یک وجب است که نمی گذارد بسوزی. بینتان فاصله ای به قدرِ یک وجب است که نمی گذارد بگیریش توی بغلت و آتش بیفتد به تنت و خاکستر بشوی. بینتان فاصله ای به قدرِ یک وجب است و تو نمی رسی. همین یک وجبی اش ایستاده ای، خیره تویِ چشم هایش ... می لرزی، از شدت گرمایِ تنِ یک وجب آن طرف ترت می لرزی ...

از احساساتم فرار نمی کنم. زود گریه می کنم. زود می خندم. زود سر ذوق می آیم اما به این شدت ... مدت هاست به این شدت سر ذوق نیامده ام. اصلا توی این بیست و چند سال زندگی انگشت شمار بوده این میزان رعشه، این شدت هیجان ... انگشت شمارهایی که همه شان را حفظم. ثانیه به ثانیه، لحظه به لحظه، لمحه به لمحه ...

حالا دارم می لرزم. به کمال. حضرت پاییز هم زیاده بر علت شده. تنهایی توی شرکت هم. تولد بیست و چند سالگی ام هم. تو هم. که نیستی. که نبودی. که از اولش هم نبودی ...

پیشتر ها هم گفته بودم. سر ذوق که می آیم کلمات کور می شوند. عین همین حالا. نمی دانم چه بگویم. کتاب را تا فصل کینه خوانده ام. بیشتر از این نمی توانم. تا همین جا هم بارها کتاب را بسته ام و فریاد نزده ام! توی شرکت تنهام. فاطمه در حال تدارک دیدن مراسم جشن تولدم است که تا امروز عقب افتاده. به روی خودم نیاورده ام که از غافل گیری ام کیف کند و بخندد و من هی خنده هاش را نفس بکشم. آی بانو، بخند ... آتش بدون دودِ نادر ابراهیمی را می گذارم توی کولی ام.

اسمع افهم یا رضا، ابن حسین ...

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۳ ب.ظ

خدایا این بنده تو و فرزند بنده تو و فرزند کنیز توست. نزد تو فرود آمده و تو بهترین کسی هستی که نزد او فرود می‌آیند. خدایا ما از او جز خوبی نمی دانیم، تو از ما درگذر، از او هم درگذر و نزد خود در بالاترین جایگاه قرارش ده و بر خاندانش‏ در میان زندگان جانشین او باش ... به مهربانی‏ ات‌، ای مهربان ترین مهربانان.

پا نوشت عق زدن پست قبل

شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۲ ب.ظ

بیابانی بودن و محکوم شدن به زندگی توی شهر درد داره. گاهی وقتی دردش بالا می گیره. عین این که شاعر باشید و نتونید شعر بگید. اونم درد داره. خیابونای شهر رو نیمه شب قدم زدن، از تک و توک در و دیوار کاه گلی شهر عکس انداختن، بو کردن درختای خیابون ارم، کوه رفتن و داد زدن ... همه ی تلاش های مسخره و خنده داری که می کنم برای فراموش کردن اون درد مُسکّنه. مُسکّن ها بعد از مصرف زیاد بی اثر می شن ... بعد شما می مونید و دردتون که بیشتر شده، قوی تر شده، خانه مان سوز تر شده، بنیاد برکن تر شده ...

عق میزنم تمام خیابان ها را

شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ق.ظ

از ده گردو که آمدم، حالم شبیه وقتی بود که یک ماهِ تمام، دور از آدم ها و چراغ قرمز ها و ماشین ها و مرکز خرید ها، توی اردوگاهِ لشکرِ چهل و یکِ ثاراللهِ اهواز، وسطِ سرمایِ نزدیکِ صفر درجه اش، فضاسازی می کردیم برای استقبال از کاروان های راهیان نور. هفت هشت سال پیش بود. قصه ی آن اردوگاه و سنگر شهدا و نامه های نیمه شبش مال این پست نیست. شاید چند وقتِ بعد، از جوانی های نوزده بیست سالگی ام نوشتم. حالا ولی قصه چیز دیگریست.

از ده گردو که آمدم، حالم شبیه وقتی بود که بعد از یک ماه ندیدنِ شهر و آدم هاش، رسیدیم شیراز. نیمه شب بود. شاید حوالی ساعت دو. کسی توی خیابان ها نبود. مغازه ای باز نبود. برو بیای آدم ها نبود. ساکت بود اما نه به اندازه ی کویر، نه به اندازه ی رمل های فکه، نه به اندازه ی بیابان های شلمچه. پنج نفر بودیم. آنقدر شهر بهمان فشار آورده بود که ده دقیقه بعد از اینکه سوار تاکسی ترمینال شدیم، عینِ مادر مرده ها زدیم زیرِ گریه. های های. بی دلیل. تحملِ دیدنِ خودمان را بین این همه خیابان نداشتیم. بیابانی شده بودیم.

از ده گردو که آمدم، حالم شبیه همان شبِ آمدن از جنوب بود. پر از بغض. پر از چرا؟ پر از دلپیچه های وقت و بی وقت از دود و شهر و آدم هاش.

از ده گردو که آمدم، تا یک هفته نمی توانستم تلویزیون نگاه کنم، تا دو هفته خوراک درست و حسابی نداشتم، تا یک ماه ساکت تر از همیشه شده بودم، تا این که دوباره غرق شهر و خیابان ها و آدم هاش شدم...

[مربع]

دو سال بعد رفتیم همان حوالی. مثل ده گردو طبیعتش بکر بود اما فاصله اش تا جاده چهار پنج برابرِ فاصله ای بود که دو سال قبلش، با نیسان آبی یکی از جهادی ها، از جاده ی خاکی و پر از سنگی که ما را می برد پشت کوه، رد شدیم.

حمید گفت خیلی نیازمندند. نمی فهمیدم خیلی یعنی حتا آب خوردن هم نداشتن! نمی فهمیدم خیلی یعنی برق نداشتن، توی خانه های سنگی زندگی کردن، مدرسه نداشتن، نماز خواندنِ اشتباه، درِ پارچه ای، سوزِ سرمایِ زمستان و آتشِ گرمایِ تابستان، بدن هایی چون تیرِ تراشیده ...

از ده گردو که آمدم، هیچ وقت تصورش را هم نمی کردم که دو سال بعد منطقه ای نیازمند تر از آن جا ببینم. تصورش را هم نمی کردم حالم بتواند بیشتر از شهر و آدم هاش بهم بخورد. تصورش را هم نمی کردم...

حمید گفت خیلی نیازمندند. گفتم تو بعد از دو سال هنوز ول نکردی اردو جهادی را؟ چند لحظه سکوت کرد. فکر کنم یک چیزی توی گلوش گیر کرده بود. گفت باید ببینی. قبول کردم که ببینم چرا حمید عمرش را صرفِ گشت زدن تویِ مرکز خریدهای شیراز و قدم زدن تویِ کوچه باغ های قصرالدشت و پیتزای سیحون و سینما و پیش فروشِ ماشین و خریدِ خانه و زن و بچه و شهروند خوب و ساکت و منظمی بودن نکرده. بیابانی بود حمید. شهر نتوانسته بود حتا بعد از دو سال هم قورتش بدهد. من لقمه ی کوچکی بودم. مال من یک ماه بیشتر طول نکشیده بود.

[مربع]

نیمه شب است. چند سال گذشته؟ چرا این بخش از زندگی ام را فراموش کرده بودم؟ چرا نمی خواستم به دست های ترک ترک آن مردِ لاغر فکر کنم؟ چرا یادم رفته بود دختر بچه ی چشم رنگیِ نازی را که عینِ موبایل ندیده ها به دستم خیره شده بود؟

[مربع]

شهر افیونی دارد که تو را گیج خودش می کند. شهر دیوِ سیاهِ چندش آوری دارد که تو را ذره ذره می خورد. شهر زندان بانِ بزرگ و بی شاخ و دمی دارد که تو را عین برده ها دنبال خودش می کشد، بهت دستور می دهد و اگر سرپیچی کنی با لگد لهت می کند.


پ.ن:

بی نظم است این پست. شلوغ و پر از لکنت و بی نظم. عین حال خرابِ من ...


راه دوری نمی رود

چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۱ ق.ظ

وقتی کسی به شما می گوید "دلم برات تنگ شده" یعنی خودش -که روبرویش ایستاده- را کنار زده، خودش افتاده، پا گذاشته روی خودش، ازش رد شده و بعد به شما این جمله ی چهار کلمه ای را گفته. ببینید چقدر راه رفته؟ بی رحمی ست جوابش را ندهید. حتا این که بگویید "منم" هم بی رحمی ست. چهار کلمه گفته، شما بکنیدش پنج شش تا. بگویید منم دلم برات تنگ شده. کَرَم کنید اصلا و بگویید من که دلم برای تو بیشتر تر تنگ شده جانا.