دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

چراهای بعد از ساعتِ یکِ شب

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۱۱ ق.ظ

چرا دیدنِ یک فیلمِ مزخرف، شنیدنِ یک موسیقی بی خود، رفتن به گالری یک نقاشِ چِرت، ایستادن پهلو به پهلوی یک روشنفکرِ بی هویتِ بی مایه و فرو دادنِ دودِ سیگارِ کنتِ پاورش و شنیدن اراجیفی که به هم می بافد برای من به اندازه ی خواندنِ یک کتابِ ضعیف و سخیف، سخت، آزار دهنده، حال بهم زن، عصبانی کننده و ناامید شونده نیست؟!

طوفانِ بعد از آرامش

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۲۰ ق.ظ
یک پروژه ی پدر مادر دار را تمام کرده ام. همه ی انرژی و خواب و خوراکم را گرفته بود. تمام که شد و دکمه ی ارسال را که زدم، کرخت شدم. لبخند مسخره ای روی لبم نشست. ضربان قلبم پایین و پایین تر آمد. بدنم جمع شد و پلک هایم همین پشت لپ تاپ نزدیک بود بیفتد که گوشی تلفن همراهم زنگ زد. گوشی را که برداشتم یک نفر از پشت تلفن داد می زد که کار ما چی شد پس؟ چرا این همه طولش می دی ...
تازه یادم می افتد به کار این بنده ی خدا. ضربان قلبم بالا می رود. چشم هایم باز می شود. باز تر حتا. رو می کنم به دنیا و تفی می اندازم. نرم افزار فتوشاپ را باز می کنم و قوز می کنم پشت سیستم.

پ.ن:
روز و روزگار گذشت. سختی ها کم و کم تر شد. کرخت شدم. لبخند مسخره ای روی لبم نشست. ضربان قلبم پایین و پایین تر آمد. بدنم جمع شد و پلک هایم همین که داشت سنگین می شد، یاد تو افتادم.

بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۳۹ ق.ظ

دلم لک زده برای راه انداختنِ یک مجله ی اینترنتی. یک نشریه. یک رسانه ی مکتوب. آخ ... خاصیت شب همین است. تو را می اندازد توی یک دنیای اثیری. خاصه وقتی هوایِ بیرونِ پنجره بارانی باشد. خاصه وقتی سرما هم خورده باشی. حالا چه کنم؟ به دلم حالی کنم که خیال نبافد یا کمر همت ببندم به راه انداختنِ یک دورِ همی؟ تحریریه ببندیم و طراحی کنیم و بفروشیم و ذوق کنیم ...

سیزده شب ماه ها در آرزوی روی او

پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۱۶ ب.ظ

ماه کامله، ابرِ نرمی هم از روش رد میشه‌... آدم سرش رو بالا بگیره خود به خود میگه الله اکبر ...

پ.ن:

یک: سن آدم که بالا رفت، چین و چروک که افتاد زیر چشم مادرش، اولین بیماری های کهن سالی که آمد سراغ پدرش، رفتن های زندگیش که بیشتر از آمدن ها شد، قدر نعمت هایی که به امانت بهش سپرده شده را بیشتر میداند. و من آن قدری سن م بالا رفته و عقل رس شده ام که بفهمم امشب نماز شکر یادم نرود ... سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی مبارک :)

دو: گوش من امشب برای شنیدن الله اکبر تیز تر شده بود یا واقعا امشب بیشتر از هر سالِ این بیست و چند سال فریادِ الله اکبر شنیده می شد؟

پری جانِ آقا موسی

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۴۷ ق.ظ

میانه های هفت روایت خصوصی ام. روایتِ پری خانم. کتاب را میبندم. سرم را تکیه میدهم به دیوار. قطره اشکی از گوشه ی چشمم قل میخورد و توی انبوه ریش هایم گم میشود.

بیا جمع کنیم بریم

جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۵۸ ق.ظ

از یک جایی دیگر اداش را در آوردیم. می فهمی چه می گویم؟ نبودیم دیگر. از همان جا باید می گفتیم خداحافظ عزیز دلم. توی چشم دنیا زل می زدیم می گفتیم ما کشیدیم کنار. نمی فهمی. خدا به سر شاهد است که نمی فهمی. خیال می کنی نصف شبی به سرم زده کلمه ببافم کنار هم. حق هم داری. دست این جماعتی که این جا را می خوانند گرفته ام و میگردانمشان توی هزار تا کوچه ی تنگ و ترش که راه خانه را یاد نگیرند. که نفهمند چی شد از این جا سر در آوردند و سر رشته ی ماجرا کجا بوده و تهش قرار بود به کجا برسد. حرف را میریزم توی یک بغل ایما و اشاره و چشم و ابرو آمدن که تهش فقط بگویند خبرهایی بود اما ما که نفهمیدیم، تو فهمیدی؟ نفهمیدی. به موت قسم که نفهمیدی.

آتش، بدونِ دود نمی شود، جوان بدون گناه

چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۴۲ ب.ظ

لعنت به آتش بدون دود که طعمش آنقدر کهنه و غریب و ناب بود که یقین کرده ام تا سال ها نمی توانم چشم به رمان دیگری باز کنم. آن هم چشمی که از شیطنت و هیجان برق بزند. مگر دری به تخته ای بخورد و از این میان نفس کشی قد علم کند. و تازه کدام علاقه است که بتواند جای عشق اول را بگیرد؟  

پ.ن:

هِی تو، توی عزیز، مختاری که جای آتش بدون دود، نام خودت را بنویسی و جای رمان ... من مانعت نمی شوم.

الهاکم التکاثر

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۳۲ ق.ظ

بعد از حدودِ دو ساعت وب گردی، از وبلاگِ فلان رفیق تا اینستاگرام و عکس ها و متن ها، انگار که از یک سفرِ طولانیِ خسته کننده برگشته باشم، هوفـــــــــی می کشم و پخش می شوم روی صندلی. چند دقیقه ای تا دویِ نیمه شب مانده. به هوای طراحیِ پروژه های عقب افتاده بیدار مانده ام و حالا که سر بلند می کنم یکی شان هم انجام نشده. خدای من، این همـــه کثرت ... سعی می کنم ذهنم را از شلوغی نجات بدهم. سعی می کنم وسط این همه حرف و حدیث و عکس و ژست و سبک زندگی و راست و دروغ، خودم را، رضایِ پیرانِ بیست و چند ساله را پیدا کنم. پیدا نمی شوم. به جستجو، زندگی ام را ریز ریز می کنم که موفقیت هایم از دردها و ناکامی ها و شکست ها جدا شود. فخر فروشی واگیر دارد. دلم می خواهد موفقیت ها را عکس کنم، قاب بگیرم روبروم و هی خیره خیره بهشان زل بزنم. تلاش بی فایده ایست. این همه کثرت چیزی جز سیاهی ندارد. حس می کنم بدجوری حالم از همه چیزِ این دنیایِ متظاهر به هم می خورد. دلم برای آدم هایِ یک لا قبایِ ساده و کم رنگِ زندگی ام تنگ شده. دلم برای از دست رفته ها، از یاد رفته ها، آدم های گم شده میانِ رفت و آمدها، تصویرهایِ رنگ و رو رفته ی خنده ها و گریه هایشان، دلم برای خودم کنارِ روزهای ساده ی از دست رفته ام تنگ شده. دوباره هوفــــی می کشم. پخش می شوم روی صندلی. می نویسم آهای، همه ی آن هایی که از دستتان داده ام، دلم برای همه تان تنگ شده. صادق تپل، محمد، مهدی، کلاسِ اولِ دبستانِ فردوسی، خانم صبوری، آقای فتوت، صبا، نصیری قد درازه، خیلی به خودش می نازه، سعید، سعیدِ دیوانه، احسان، آخ، احسانِ من، لعنتیِ بی معرفت، خطِ صد و سی و هشت، محله ی ریاستی، آقای زارعِ مهربان، سالنِ تأترِ هنرستانِ نمازی، مردمی که آن روبرو نشسته اید و دست می زنید، آقای زرین دستِ خوب و دوست داشتنی، حسین پناهی، سید علی صالحی، کودکی، نوجوانی، حوضِ سعدی، ماهی ها، آهای، دنیایِ کم رنگِ دوست داشتنیِ من، هِی تو، توی عزیز ... دلم برایتان تنگ شده ...

نقطه

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۴۴ ق.ظ

می‌تونستی جنجال به پا کنی. فریاد بزنی و پشت سر هم یه سری حرف رو تکرار کنی که خسته شدم، بس کن، این چه زندگی ای شد ... می‌تونستی بعد از همه‌ی این حرفا گریه کنی و بری توی اون اتاق بخوابی. می‌تونستی تا چند روز، حتا چند هفته باهام حرف نزنی. قهر کنی. جلوی بقیه بخندی که انگار نه انگار و همین که تنها شدیم بی محلی کنی. می‌تونستی. به بوی خنده‌هات قسم بهت حق می‌دادم اما تو فقط چند ثانیه‌ی کوتاه خیره شدی تو چشمام، لبخند زدی ‌و آروم گفتی : اشکال نداره ...

نامه تعزیت دختر رز بنویسید

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۲۰ ب.ظ

بود آیا که در میکده ها را ببندید، یک قفل کتابی هم بزنید پشتش که ما وقت و بی وقت هوایی شما نشویم؟ این همه راه مانده تا برسیم به مقصد و ما هِی برمیگردیم شمایل شما را خیره می شویم، کمی مست می کنیم توی چشمان سیاهتان و نفس کش می طلبیم. سرتان را که پایین انداختید، مستی که زایل شد، به خودمان که آمدیم، می بینیم دو سه روزی از قافله عقب مانده ایم. حق نیست مسیر ده دوازده روزه را ده دوازده ساله طی کنیم بانو. ببین شقیقه ها را! دو سه نخِ سیاه بیشتر نمانده!