دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

اکسیر دلتنگی

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۹ ب.ظ

تا وقتی بودی، هیچ‌کس شبیه تو نبود. حالا که رفتی چرا همه‌ی آدم‌ها سعی می‌کنند ادای تو را در بیاورند؟

نفهم

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۳ ق.ظ

هیچی حالیت نیست! بفهم اینو. گاهی که فکر می کنی از بقیه بیشتر می فهمی، از بقیه بهتر می فهمی، از بقیه دقیق تر می فهمی، گاهی که خودت رو خیلی تحویل می گیری حالم ازت بهم می خوره. می فهمی آقای مغرورِ هیچی نفهم؟

سرم را پایین می اندازم. چند دقیقه ای توی سکوت می گذرد. یک مورچه دارد سعی می کند از عرق گیرم بالا بیاید. فوتش می کنم. پرت می شود روی زمین. انگار نه انگار؛ بلند می شود و راهش را ادامه می دهد. سرم را بالا می آورم. خیره می شوم به آینه. چشم هایم از همیشه خسته تر است. آه می کشم. تصویر عصبانی خودم پشت آینه تار می شود. آهسته می گویم: می فهمم رفیق، می فهمم ...

گاوها با رنگ قرمز زود قاطی می کنند

جمعه, ۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۵۰ ب.ظ

اصلا فکر نکردم. نه که فرصت فکر کردن نبود، نخواستم عقلم فضولی کند. سابقه ی خوبی نداشتم توی فکر کردن و حرف زدن. نخواستم سبک سنگین کنم. نخواستم برای جوابی که می دهد برنامه ریزی کنم. اگر لبخند زد یعنی موافق است و ادامه بده، اگر تعجب کرد دوباره حرفت را بزن اما این بار با هیجان بیشتر، اگر عصبانی شد حرفت را عوض کن و ... نه! بی مقدمه، بی برنامه ریزی، بدون جولان عقل، بدون آب و تاب، رفتم جلو و گفتم: میشه دیگه این روسری قرمز رو نپوشی؟

چیه؟ آدم ندیدی؟

سه شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۴ ق.ظ

میدونم دیر شده و ساعت از دو هم گذشته و سال از 96 هم داره می گذره که من هی به سی سال نزدیک تر بشم. می دونم هوا گرمه. می دونم بزرگ شده م، آقا شده م، چند تا از نخ فر فریای ریشم سفید شده. می دونم قباحت داره، خجالت داره. می دونم الان دیگه؟ می دونم وقت گیر آوردم. می دونم یمن جنگه، قطر تحریمه، داعش سگه، سپاه شیره، مثل شمشیره، اسرائیل عین لونه ی عنکبوته و دنیا سر پیچ تاریخیه. می دونم اما بذار بگم که جات خیلی خالیه!

یادداشت های یک رضای پیران

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۴۸ ق.ظ
خودم هم نفهمیدم چی شد که یک کانال تلگرام ساختم به این آدرس:
https://t.me/dirodoor

نقلی ست. از این خانه استیجاره ای ها که بوی نفتالین می دهد. احتمالا بساط چای و قلیانش هم به راه است. اهل دود و چاییِ چشم خروسی اگر هستید قدم رنجه کنید. هر چی ندارد، صفا که دارد :)

گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۵۸ ب.ظ

دو تا کبوترِ سفیدِ کاکلیِ پاپر گرفته بودم برای گوشه ی حیاط. شش ماه گذشت. شدند هشت تا کبوترِ سفیدِ کاکلیِ پاپر که دو تاشان روی تخم نشسته. زیرساختِ لازم برای نگه داری هشت تا کبوتر که عن قریب یازده تا می شوند را ندارم. برای همین آگهی فروش زدم توی سایت دیوار. حالا هی زنگ میزنند. آدم های مختلف با ادبیات های مختلف. حد ارتباطم با عموم مردم آنقدر محدود شده که از شنیدن این نحو حرف زدن توی دلم ذوق میکنم، کَأَنَّ توریست هایی که می آیند احوال ما مردم را با حفظ فاصله، از دور تماشا میکنند و مثل احمق ها لبخند میزنند و بعد هم انگار که ما را شناخته اند با خاطرات دست و پا شکسته از غذاها و تیپ و اخلاق و نحوه ی حرف زدنمان، میروند ینگه ی دنیا، گوشه ی کافه هایشان می نشینند و برای دوستانشان قصه می بافند.

مردمانِ راز آلودِ ایران، کهنگانِ زلال، سادگانِ پیچیده، ما را به این راحتی نمی توان شناخت. تو حساب کن فقط جامه و غذا و نحوِ حرف زدن؛ عمری باید پرسه زد میان محله ها و روستاها و کوچه پس کوچه های این دیار تا همین سه قلم جنس را دید و شنید و بویید و نفهمید! ترک و لر و کرد و فارس و بلوچ و عرب، بختیاری و تاجیکی و گیلکی و زابلی و هرزندی و سرخه ای، شیرازی و اصفهانی و یزدی و خراسانی ... این مردم زندگی کرده اند. هر کدام به سازی رقصیده اند، هر کدام به نازی مجنون شده اند، هر کدامشان افسانه ای دارند. شعر اگر می خواهی با چشمت ببینی و با تنت، با وجودت، با سر و دستت حس کنی، قدم بزن میان خنده ها و گریه های مردمی که هنوز کپی پیست نشده اند. بعد سرت را بالا بگیر و بگو خدای من، این همه اختلاف در عین اتفاق؟

غرب زدگی و غرب زدگان اگر تنها ظلمشان به این دیار، بی رنگ کردنِ این همه رنگارنگ باشد، کافی ست برای لعنِ ابدی شان. و تو خودت را به بهانه ی نظم جهانی، توسعه و پیشرفت به نظامِ سرمایه داری نفروش. شخم نزن این همه زیبایی را. نکوب این دیار را که از خاکش طبقِ نقشه ی مهندسی شده ی صاحبان زر و زور سازه های بی روح بسازی. خودت را چرخ دنده ای مثل باقی چرخ دنده های استعمار شده ی دنیا، در خدمت کارخانه ی جنایتکاران نبین. بکوب توی دهان یونسکو و سند های بیست سی. پاره کن امان نامه ی دشمن را. با مردمِ خسته ی این دیار باید نشست و چای خورد، باید نمک گیرشان شد، با غم شان گریه کرد و با لبخندشان ذوق کرد، نه اینکه برای محکم کردنِ پایه هایِ صندلیِ کثیفِ سیاستِ حزبِ فریب و دروغ، با میرزا آقایشان عکس یادگاری گرفت.

پی نوشت:

یک: نگه داری کبوتر در منزل مستحب است. امام صادق علیه السلام توصیه کرده اند که در خانه کبوتر نگه داری کنید و فرموده اند که هیچ پیامبری نبوده مگر در خانه اش کبوتر بوده است. در جای دیگری هم می فرمایند که کبوتر راعبی در خانه نگه داری کنید. تا آن جایی که من تحقیق کرده ام کبوتر راعبی احتمالا کبوتر سفیدی ست که پاهایش پر دارد.

دو: عنوان از حضرت حافظ است.

.

جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۳۵ ق.ظ

تو بمان و دگران

پی نوشت: خوش به حال دگران!

دوست دارم بروم، سر به سرم نگذارید

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۵۳ ب.ظ

چند صد کیلو کالری انرژی در وجودم است که نمی دانم چطور آزادش کنم. کتاب بخوانم؟ نشریه بزنم؟ فحش بدهم به روحانی؟ بروم طلبه شوم همه ی عمرم را در روستاها و شهرهای کوچک ایران تبلیغ دین کنم؟ بروم کتابفروشی بزنم و هر کس آمد کتاب بخرد التماسش کنم فکر کن، عوض شو، تسلیم نشو، شجاع باش ... شب ها نقاب قرمز شاخ دار بزنم به صورتم و با قدرت های ماورایی به جنگ فساد این مملکت بروم؟ انتظارم را از جامعه ی آخر الزمانی پایین بیاورم؟ کنج عزلت گزینم؟ دعا کنم جامعه را فساد و تباهی پر کند تا حضرتش زودتر ظهور کنند؟ بنشینم اول از همه فکری به حال این التقاط فکری ام کنم؟ سبک زندگی ام را عوض کنم؟ بروم همه ی کولرهای دنیا را سرویس کنم؟ خسته شوم؟ کلافه شوم؟ تمامش کنم این همه نق زدن را؟ ... با این همه انرژی چه کار کنم؟ شانه ات را میاوری یک دل سیر گریه کنم؟

و تو چه دانی سرویس کردن کولر یعنی چه؟

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۴۹ ق.ظ

بهشت یه قسمتیش هم بخاطر سرویس کردن کولر زیر پای پدران است. عجیب کار نفس گیریه.

سلام رئیس!

شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۰۹ ب.ظ

پیشتر ها گفته بودم وقتِ غم و شادیِ از حد فزون شده به لکنت می افتم. نمی دانم از کجاش شروع کنم و به کجاش برسم. بی خیال رها می کنم خودم را وسطش. البته از این رفتارم نه شرمگینم نه به آن می نازم. نه اسمش را می گذارم تسلیمِ تصمیمِ حق شدن نه اسمش را می گذارم ترس از مواجهه با حقیقت. بسیاری از رفتارهایم را فقط از این جهت که مالِ من است دوست دارم. آدم روی داشته هایش حساس است. غیرت دارد. اگر داشته ی بدی هم باشد خودش باید بکوبد و از نو بسازدش. القصه، از نماز صبحِ امروز تا همین حالا دارم توی غمِ از حد فزون شده شنا می کنم. بی خیال، رها، سرمست! پاری وقتی لبخند هم می زنم. می دانی رفیق؟ خودِ شنا کردن لذت بخش است، طرب انگیز است، خاصه اگر توی دلِ حزن هم باشد.


تا اذان صبح منتظر نتیجه ها بیدار بودم. با اینکه از آمار رسمی خبری نبود اما اتفاق قابل پیش بینی بود. با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم. تلگرام را چک کردم. روحانی دو میلیون نفر رای از سید جلوتر بود. پوزخند زدم به دموکراسی. یاد پوزخندهای روحانی افتادم؛ صورتم جمع شد.


نخواستند. حالا تو هی بنشین و بگو چرا؟ مگر می شود؟ بعد فحش بده به دموکراسی؛ مردم سالاری دینی؛ بگو ای لعنت به این مردم سالاری که من باید برای تو که حاضر نیستی فکر کنی، تحمل کنی، جسارت کنی و شجاعت کنی غصه بخورم ... برا غم نان تو، برای غم آبروی تو، برای غم زندگی تو ... تهش ولی توبه کن. این فکرها به حق نزدیک نیست.

از نماز صبح تا حالا دارم توی غمی از حد فزون شده شنا می کنم. نه برای اینکه رأی سید به رأی روحانی نرسیده، نه برای اینکه جای این دختر پسرهایی که توی خیابان روبرویی جیغ می زنند و احتمالا قر می دهند، من و رفقایم (آرام تر و متین تر البته) نمی خندیم و شیرینی و پرچم ایران پخش نمی کنیم. جنس غمم این همه سخیف نیست. برای همین راحت می شود توش شیرچه زد، شنا کرد، غرق شد حتا. حزن اگر حزن باشد تهش وصل است به همت، به تلاش، به جسارت، به شجاعت. نه که فکر کنی اگر غرقش شده ام یعنی کز کرده ام گوشه ی چهاردیواری.

دوباره می سازمت وطن | اگر چه با خشتِ جانِ خویش ...