دیر و دور

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

بُهت

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۰۶ ق.ظ

همان لحظه‌ی کشداری که با واقعیتِ دردناک و غیرقابل انکاری سینه‌به‌سینه می‌شوی. منتظرش بوده‌ای. حدس می‌زدی که واقعی باشد. جزئیاتش را از حفظی. پای ثابت کابوس‌هایت بوده. اما همیشه انکارش کرده‌ای. نادیده‌اش گرفته‌ای. بهش بی‌محلی کرده‌ای. حالا ایستاده رو‌به‌رویت. نمی‌توانی نبینی‌اش. فرصت فرار کردن را ازت گرفته. حالا تمام‌قامت، آوار شده روی سرت و سرمای گزنده‌اش بیخ گلویت را نوازش می‌کند.

از بد حادثه

پنجشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۱۲ ب.ظ

یکی از سخت‌ترین لحظه‌های زندگی، انتخاب این است که بزنی زیر میز یا خفه شوی و ادامه دهی.

به ایده‌آلیستی می‌گه مینو گروانه!

چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۴۸ ب.ظ

یک وقت‌هایی برای این‌که مطمئن شوم زبان فارسی چقدر زیباست، دیوان سعدی براساس نسخه‌ی محمدعلی فروغی را می‌بندم و «سنجش خرد نابِ» کانت با ترجمه‌ی ادیب سلطانی را باز می‌کنم. البته که حتا هیچی از محتوای کتاب نمی‌فهمم اما هی بلند می‌گویم چه قشنگ!

ترکیب ترس و اندوه و غربت و هیجان و نگرانی

دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۴۴ ق.ظ

حالم دقیقا حال اول مهرِ هفت سالگی است وقتی افتاده روز شنبه.

تردید

دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۳۹ ق.ظ

اینکه تمامش همین یک بار است و از تجربه‌های بقیه نمی‌توانی استفاده کنی چون شرایط تو متفاوت است و از تجربه‌های خودت هم نمی‌توانی استفاده کنی چون تمام عواملِ دارای نقش در تجربه‌ات -از جمله خودت- تغییر کرده‌اند و تهش مجبوری به حکم هندوانه‌های سربسته تن دهی و چاقو بزنی که بعد ببینی از توش چی در می‌آید کمی ترسناک نیست؟

پ.ن:

هرچه پیش آید خوش آید، ما که خندان می‌رویم مال آن‌هاست که زلف دلشان را گره زده‌اند به رضایت خدا نه ما آدم‌ کوچولوها.

.

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۵:۴۱ ب.ظ

چو اسیر توست اکنون، به اسیر کن مدارا... 

پ.ن:

ز دست ترک ختایی کسی جفا چندان / نمی‌برد که من از دست ترک شیرازی
سعدی

چطور می‌توانم دوستش نداشته باشم؟

چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۴۲ ق.ظ

تصویر کودکی من از سرماخوردگی، تب‌های چهل درجه‌ست و مادرم که کاسه‌ی آبی گذاشته زیر پام، پاهام را بالاش گرفته و هی با دست آب می‌ریزد روی پام و صلوات می‌فرستد. من می‌لرزم. گاهی وقتی هم شانه‌های مادرم. پاشویه که تمام شد پارچه‌ی نازکی روم می‌کشد. یک دستمال که همیشه‌ هم دستمال سفید نخی‌ای هست را چندبار تا می‌کند، می‌لغزاند توی کاسه‌ی آب تمیزی که دماش از قبلی چند درجه بالاتر است، می‌چلاندش و بعد می‌گذارد روی پیشانی‌ام. گاهی وقتی چند قطره آب از کناره‌های دستمال شره می‌کند سمت شقیقه‌ام و در بدترین حالت گوشم. قبل از این‌که بفهمم مادرم با دستمال خشکی قطره‌های نافرمان را برمی‌دارد. تصویر کودکی من از سرماخوردگی درد نیست. تب نیست. لذت حضور مادرم است. فرشته‌ای به غایت زیبا و صبور. 

داری با رشته‌هات، چه‌کار می‌کنی؟

جمعه, ۹ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۴۶ ب.ظ

این که می‌گه من رشته‌ی محبت خود از تو می‌بُرم بلکم گره بخوره و به تو نزدیک‌تر بشم و اینا چرته. حالا شما هی بیا رشته‌ی محبت رو تکه‌پاره کن.

.

شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۵۵ ب.ظ

شبیه پسربچه‌ای شده‌ام که پدرش را دیوانه‌وار دوست دارد و خیال می‌کند او قدرتمندترین مرد دنیاست. سال‌ها با این خیالش زندگی می‌کند تا این‌که یک روز، به صورت اتفاقی، پشت در خانه‌شان می‌ایستد و می‌بیند که پدرش توی دعوا با مرد بددهنی کتک می‌خورد و فرار می‌کند توی خانه. همان لحظه‌ی چشم‌توی‌چشم‌شدن با پدرش. همانم!

.

پنجشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۵۰ ق.ظ

رو کرد سمتم و گفت همین بود؛ تمام زندگی‌ات در بیست سال آینده. آب دهانم را قورت دادم. عرق از پیشانیم چکید توی چشمم و تا مغز سرم را سوزاند اما جرأت پلک زدن نداشتم. گفتم نه، نمی‌خوام، نمی‌خوام زندگیش کنم. لبخند زد. انگشتش را روبه‌روی من تکان داد و گفت نچ نچ نچ، نمی‌شه، مجبوری! بشکن که زد توی خانه بودم. همه چیز را فراموش کرده بودم. گوشی موبایلم را دودستی گرفته بودم و داشتم از شکلک‌های یک عروسک بنفش می‌خندیدم.